در اینبخش مجموعه اي از عکس نوشته هاي طنز اینستاگرامی رابه همراه متن هاي خنده دار مرور میکنیم. صفحات فان و طنز در اینستاگرام پرطرفدارترین هستند و میزان فالوورهای انها گاهی بـه بیش از یک میلیون نفر میرسد. از آنجا کـه سلیقه طنز همه ی مـا باهم تفاوت دارد، در مجموعه امروز تصاویری از تمام سلیقه هاي طنز را مرور میکنیم، در ادامه با مجله پارس ناز همراه باشید.
تعدادی استاد دانشگاه رابه فرودگاه دعوت کردند و آن ها را در هواپیمایی نشاندند. وقتی درهای هواپیما را بستند، از بلندگو اعلام شد: این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست! وقتی اساتید ارجمند این خبر را شنیدند، همه ی از دم اقدام بـه فرار کردند! همه ی با عجله بـه سمت در خروجی میدویدند، بجز یک استاد کـه خیلی ریلکس نشسته بود.
از او پرسیدند
چرا نشستی؟ نگو کـه نمی ترسي
استاد با خونسردی گفت
اگر این هواپیما ساخت دانشجوهای مـن اسـت
شک دارم پرواز بکند، تازه اگر روشن شود
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی کـه سی سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تأخیر داشت و بنابر این کشیش تصمیم گرفت کمی برای مستمعین صحبت کند. کشیش پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: سی سال قبل وارد این شهر شدم.
راستش را بخواهید، نخستین کسی کـه برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا بـه وحشت انداخت. بـه دزدیهایش، باجگیری، رشوه خواری، هوسرانی، زنا با محارم و هر گناه دیگری کـه تصور کنید اعتراف کرد. آن روز فکر کردم کـه جناب اسقف اعظم مرا بـه بدترین نقطه زمین فرستاده اسـت ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم کـه در اشتباه بودهام.
این شهر مردمی نیک دارد. دراین لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند کـه پشت میکروفن قرار گیرد. در ابتدا از این کـه تأخیر داشت عذرخواهی کرد و سپس گفت: بـه یاد دارم زمانی کـه پدر پابلو وارد شهر شد، مـن نخستین کسی بود کـه برای اعتراف مراجعه کردم.
پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. پسر بزرگتر پرسید: پدر جان مـا چرا خودرو نداریم؟ پدر گفت: مـن یک پدر زن ثروتمند پیر دارم، اگر او فوت کند، ثروتش بـه مادر زن مـن خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او بـه مـا رسیده و مـن خواهم توانست کـه یک ماشین برای خودمان بخرم.
پسر کوچک، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، مـن پهلوی شـما خواهم نشست. پسر بزرگ تر با ناراحتی جواب داد: تـو باید عقب بنشینی، جای مـن در جلو اسـت. دو برادر ناگهان شروع بـه دعوا و کتک زدن هم دیگر کردند. پدر کـه خیلی خشمگین شده بود، گفت: بیایید پایین، بچههاي بی تربیت. تقصیر مـن اسـت کـه شـما را سوار ماشین کردهام.
روزی مرد خسیسی کـه تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بودو پول و دارایی زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ بـه زنش گفت: مـن می خواهم تمامی اموالم رابه آن دنیا ببرم. او از زنش قول گرفت کـه تمامی پولهایش رابه همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد کـه چنین کند. چند روزبعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.
وقتی مأموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و میخواستند تابوت مرد را ببندند و آنرا در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. مـن باید بـه وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید مـن این صندوق را هم در تابوتش بگذارم. دوستان آن مرحوم کـه از کار همسرش متعجب شده بودند بـه او گفتند آیا واقعاً حماقت کردی و بـه وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت: مـن نمیتوانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از مـن خواسته بود کـه تمامی داراییاش را در تابوتش بگذارم و مـن نیز چنین کردم. البته مـن تمامی داراییهایش را جمع کردم و وجه آنرا در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی بـه همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آنرا در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آنرا وصول کرده و تمامی مبلغ آنرا خرج کند.
ﺳﮓ ﮔﻠﻪﺍی مرد، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ آرامستانهاي مسلمانان ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ. ﺧﺒﺮ ﺑﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ بـه خاک ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ مفتی ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ مفتی، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ!
مفتی ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ! اینک ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ! مفتی ﺑﺎ تأﺛﺮ ﻭ تأسف ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ
ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ
ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ!
شخصی نزد طبیبی رفت و گفت:
دردی دارم آنرا علاج کن
طبیب پرسید:
چـه دردی داری؟
مریض گفت:
چند روز اسـت کـه موی ریش مـن درد می کند!
طبیب پرسید: امروز چـه خورده اي؟
مریض گفت: نان سوخته و یخ!
طبیب گفت: برو بمیر کـه نه دردت بـه درد آدمیان می ماند
و نه غذایت بـه غذای عالمیان
برگرفته از صفحه zuitland در اینستاگرام